مکن به غنچه گره نوبهار عالم را


تبسمی کن و بگشای کار عالم را

به خنده ای گل بی خار می توانی کرد


اگر التفات کنی، خارزار عالم را

فلک سوار چو عیسی نمی توانی شد


ز خویش تا نفشانی غبار عالم را

کجی ز مار به افسون نمی توان بردن


چگونه راست توان کرد کار عالم را

مبند نقش اقامت که همچو موج سراب


قرار نیست دمی پود و تار عالم را

نتیجه ای به جز از خانمان خرابی نیست


خرابی دل امیدوار عالم را

عجب که روز قیامت ز خاک برخیزد


به دوش هر که نهادند بار عالم را

خوشا کسی که چو صائب ز خاکساری ها


به دیده خاک زند اعتبار عالم را